همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني!
به دو سال پيش فكر ميكنم به آن روزهايي كه تو حتي در دلم هم نبودي. گاهي خيالي بودي كه ميامدي و ميرفتي، با تلنگر اقوام و دوستان و آشنايان كه به هر زوج جواني چشيدن طعم شيرين مادر شدن و پدر بودن را پيشنهاد ميدهند. آن روزها چگونه بودم؟ آن روزها كه فقط يك همسر براي شوهرم بودم و دختري براي خانواده ام و هويت هاي اجتماعي كاري و تحصيلي ام ، آن روزها اين همه شور و عشق را در كجاي وجودم پنهان كرده بودم نميدانم،حتي حال و هوا و سرگرمي ها و تفريحات آن روزهايم را بخاطر نمي آورم. و دغدغه هايم را با امروز كه مقايسه ميكنم لبخندي بر لبانم مينشيند. كه آن كجا و اين كجا؟! آن روزها بزرگترين دغدغه ام رنگ كاشي هاي سرويس بهداشتي و پاركت و كليد و پريزهاي خان...